loading...
زیلاگفا , وبلاگ تنهایی های من
زیلاگفا بازدید : 79 سه شنبه 04 مرداد 1390 نظرات (0)


فتاده تخته سنگ آنسوي تر ، انگار كوهي بود
و ما اينسو نشسته ، خسته انبوهي
 زن و مرد و جوان و پير
 همه با يكديگر پيوسته ، ليك از پاي
و با
زنجير
اگر دل مي كشيدت سوي دلخواهي
به سويش مي توانستي خزيدن ، ليك تا آنجا كه رخصت بود
 تا زنجير
 ندانستيم
ندايي بود در روياي خوف و خستگيهامان
 و يا آوايي از جايي ، كجا ؟ هرگز نپرسيديم
 چنين مي گفت
 فتاده تخته سنگ آنسوي ، وز پيشينيان پيري
 بر او رازي نوشته است ، هركس طاق هر كس جفت
چنين مي گفت چندين بار
 صدا ، و آنگاه چون موجي كه بگريزد ز خود در خامشي مي خفت
 و ما چيزي نمي گفتيم
 و ما تا مدتي چيزي نمي گفتيم
پس از آن نيز تنها در نگه مان بود اگر گاهي
گروهي شك و پرسش ايستاده بود
 و ديگر
سيل و خستگي بود و فراموشي
و حتي در نگه مان نيز خاموشي
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
شبي كه لعنت از مهتاب مي باريد
و پاهامان ورم مي كرد و مي خاريد
 يكي از ما كه زنجيرش كمي سنگينتر از ما بود ، لعنت كرد گوشش را
 و نالان گفت :‌ بايد رفت
 و ما با خستگي گفتيم
: لعنت بيش بادا گوشمان را چشممان را نيز
بايد رفت
 و رفتيم و خزان رفتيم تا جايي كه تخته سنگ آنجا بود
 يكي از ما كه زنجيرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند
 كسي راز مرا داند
 كه از اينرو به آنرويم بگرداند
و ما با لذتي اين راز غبارآلود را مثل دعايي زير لب
تكرار مي كرديم
 و شب شط جليلي بود پر مهتاب
هلا ، يك ... دو ... سه .... ديگر پار
هلا ، يك ... دو ... سه .... ديگر پار
عرقريزان ، عزا ، دشنام ، گاهي گريه هم كرديم
هلا ، يك ، دو ، سه ، زينسان بارها بسيار
 چه سنگين بود اما سخت شيرين بود پيروزي
 و ما با آشناتر لذتي ،
هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور مالامال
يكي از ما كه زنجيرش سبكتر بود
 به جهد ما درودي گفت و بالا رفت
خط پوشيده را از خاك و گل بسترد و با خود خواند
 و ما بي تاب
لبش را با زبان تر كرد ما نيز آنچنان كرديم
و ساكت ماند
 نگاهي كرد سوي ما و ساكت ماند
دوباره خواند ، خيره ماند ، پنداري زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود ناپيداي دوري ، ما خروشيديم
 بخوان !‌ او همچنان خاموش
براي ما بخوان ! خيره به ما ساكت نگا مي كرد
 پس از لختي
در اثنايي كه زنجيرش صدا مي كرد
فرود آمد ، گرفتيمش كه پنداري كه مي افتاد
نشانديمش
بدست ما و دست خويش لعنت كرد
 چه خواندي ، هان ؟
 مكيد آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بود
همان
كسي راز مرا داند
كه از اينرو به آرويم بگرداند
نشستيم
و به مهتاب و شب روشن نگه كرديم
و شب شط عليلي بود
 
 از این اوستا- مهدی اخوان ثالث

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 8
  • کل نظرات : 8
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 16
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 6
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 7
  • بازدید ماه : 7
  • بازدید سال : 11
  • بازدید کلی : 864